نوین گستر
به وبلاگ نوین گستر خوش آمدید!

 

"در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن معبد شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه"


پروردگارا، مهربانا ...

مرا در آغوش امن خود بگیر و با من حرف بزن
مرا سرشار از آرامش خود کن

مرا در نور خود شستشو بده
بیهودگی سایه ها، نارضایتی ها، آرزوها، آزردگی ها، افکار نابجا
و هر آنچه را تصور میکنم خودم ساخته ام
و مرا از تو جدا کرده است به من نشان بده


من به آن محتاجم
تا خود را آنگونه ببینم که تو مرا میبینی
تا خود را آنطور بشناسم که تو برای همیشه مرا آنگونه شناخته ای
تا خود را آنجا پیدا کنم که تو آنجا باشی و من
در عشق تو، در آغوش تو، در خانه ی امن تو
و هر زمان کنار تو احساس امنیت کنم

 


آری...
مرا دگر تابی نیست، قراری نیست

دوباره دلتنگم...
حتی بیشتر از گذشته ها
ولی این بار، دگر دلی برای شکسته شدن نمانده
و غروری برای به باد دادن نیز،

مرا به سرای آرامش نپذیرفت.
دیری نپایید که مرا از آن پیله کوچک شادمانی ام بیرون راند.

دوباره در طوفان سرگردانم، دیگر پناهی نیست



 



و هر روز او متولد میشود؛
عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...
و قرن هاست كه او؛ عشق می كارد و كینه درو می كند چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می اورد كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...  و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد و این, رنج است...     

                                                                                                                           دکتر علی شریعتی

 

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'


هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند  با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم  بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهردوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود


 


من تو را دوست خواهم داشت ان چنان که خود را ...حتی اگر

تمام عشاق را دیوانه بخوانی و عشق را قصه ای بی انجام... من

 

 تو را

 
 

دوست خواهم داشت

                                                              بیشتر از انچه خود را


یه یاد شریعتی...

 

                                                             زندگی را بد ساخته اند

کسی را که دوست داری تو را دوست نمیدارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوست نمیداری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین هرگز به هم نمیرسند

و این رنج است

زندگی یعنی این....

                                        

                                                                      دکتر  علی شریعتی


هیچکس با من نیست

که صمیمیت دستانم را دریابد

و مرا درک کند
هیچکس با من نیست

که دم پنجره تنهایی بنشیند

 

 

 

و تماشاگر غم بارش باران باشد

و من همان مرغک غمگینم در کنج قفس
که تمام سخنش تنهائی است
من چنان شاپرک محزونم
که با اندازه تنهائی خود غمگینست

بالهایم زخمی است
اه ای دست نوازشگر باد

تو در اغوشم گیر
تشنه ی پروازم

پر کشیدن به سر کاج بلند
و کجاهای پر از سبزه و گل

اه..

 

گفتمش: دل می خری؟

 

               پرسید: چند؟

 

              گفتمش: دل مال تو، تنها بخند!

 

                                                  خنده كرد و دل ز دستانم ربود

 

                                                     تا به خود باز آمدم او رفته بود

 

                                                       دل ز دستش روی خاك افتاده بود

 

                                                         جای پایش روی دل جا مانده بود...



یكی دیوانه ای آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاكسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
كه بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
كه می خندم به آن فرزانگی ها
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ كه فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاكسترم كن

 


برتولد برشت می گویید:

اول به سراغ یهودی ها رفتند

من یهودی نبودم، اعتراض نکردم.

پس از آن به لهستانی ها حمله بردند

من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم

آنگاه به لیبرال ها فشار آوردند.

من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم

سپس نوبت کمونیستها رسید

کمونیست نبودم بنابراین اعتراض نکردم

سرانجام به سراغ من آمدند هرچه فریاد کردم کسی نمانده بود که اعتراض کند.


http://afsoonedonya.persiangig.com/image/gonjeshk.jpg

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند

 و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش

 را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا

هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

 و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

 گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.


گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان

 را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را

 گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.


سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.

 باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام

برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...


های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

 


http://alightnights.persiangig.com/image/Abr.jpg

اگر تو نباشی چه کسی می تواند حرف های مرا

بشنود و دم نزند، بشنود از

کار های اشتباهم و هیچ نگوید

بشنود و باز هم مرا که لایق

تنبیه هستم، تشویق کند، بشنود

و باز هم لطف کند به من، بشنود

و باز هم لبخندش را به من هدیه کند،

تو بگو؛ معبود من!

جز تو کیست آن کس؟

 

ارسال شده در: شعر کوتاه ،

http://ahadpop.googlepages.com/gayeg.jpg

قایقی خواهم ساخت

      خواهم انداخت به آب

              دور خواهم شد از این خاك غریب

                 كه در آن هیچ كسی نیست كه در بیشه ی عشق

                                                           قهرمانان را بیدار كند...


ارسال شده در: داستان کوتاه ،


    بسیاری از آدم بزرگ ها و بچه كوچك ها یا كتاب شازده كوچولو آنتوان دوسنت اگزوپری را خوانده یا كارتون آن را دیده اند. اگر این كتاب و كارتونش را یك بار بخوانیم و ببینیم كافی نیست؛ بلكه آن را باید بارها خواند و بارها دید. بیخود نیست كه شازده كوچولو كتاب بالینی ادیب بزرگ و كتابدوستی شهیر و مترجمی توانا چون سعید نفیسی بوده است. «شازده كوچولو... تاكنون به بیش از صد زبان و در بعضی از زبان ها چندین بار ترجمه شده و پس از انجیل پر خواننده ترین كتاب در سراسر جهان بوده است ... شازده كوچولو محبوب ترین كتاب مردم در قرن بیستم بوده و از این رو «كتاب قرن» [بیستم] نام گرفته است.» (از پشت جلد شازده كوچولو، ترجمه ابوالحسن نجفی)
   

 
 
    - كمتر آدم بزرگی این را به یاد می آورد كه اول بچه بوده.
    - كسی كه راهش را بگیرد و برود زیاد دور نمی رود.
    - آدم بزرگ ها عدد و رقم دوست دارند. آدم بزرگ ها این جورند دیگر.
    - بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها خیلی گذشت داشته باشند.
    - ولی ما {بچه كوچك ها }كه معنی زندگی را می فهمیم البته به شماره ها می خندیم.
    - همه مردم از نعمت دوست برخوردار نبوده اند.
    - چه رازآمیز است عالم اشك.
    - حق این است كه كردار بسنجیم نه گفتار را.
    - حق این است كه پشت نیرنگ های كوچك آدم ها پی به محبتشان ببریم.
    - دنیا برای شاهان بسیار ساده شده است و آنها همه مردم را رعیت خود می دانند.
    - باید از هر كس كاری را خواست كه از او برمی آید.
    - قدرت بیش از هر چیز متكی به عقل است.
    - محاكمه كردن خود بسیار مشكلتر از محاكمه كردن دیگری است. اگر بتوانی درباره خودت درست حكم كنی معلوم می شود كه حكیم { = دانای } واقعی هستی.
    - این آدم بزرگ ها واقعاً كه چقدر عجیب و غریب و غیر عادی اند.
    - در نظر خود پسندان، دیگر مردم همه از ارادتمندان ایشان اند.
    - خود پسندان فقط صدای تحسین را می شنوند.
    - آدم بزرگ ها جدی اند، حوصله حرف های یاوه را ندارند.
    - هر كس ممكن است كه در عین حال هم وفادار به دستور و كار باشد و هم تنبل .
    - كسی كه به چیز دیگری غیر از وجود خودش مشغول است تنها كسی است كه مضحك نیست.
    - كسی كه می خواهد خوشمزگی كند گاهی مختصر دروغی هم می گوید.
    - آیا ستاره ها برای این روشنند كه هر كس بتواند روزی ستاره خودش را پیدا كند ؟
    - آدم پیش آدم ها هم احساس تنهایی می كند.
    - آدم ها ریشه ندارند و به دردسر می افتند. باد آنها را با خودش به این طرف و آن طرف می برد.
    - ساكنان زمین از قوه تخیل محرومند. آنچه می شنوند تكرار می كنند.
    - اهلی كردن یعنی پیوند بستن. اگر تو مرا اهلی كنی هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه جهان خواهی شد و من برای تو یگانه جهان خواهم شد.
    - هیچ چیز كامل نیست.
    - اگر تو مرا اهلی كنی و با من پیوند ببندی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد كه انگار نور آفتاب بر آن تابیده است. صدای پای تو برایم مثل نغمه موسیقی خواهد بود. گندمزارها چیزی به یاد من نمی آورند. ولی تو موهای طلایی داری. پس وقتی اهلی ام كنی و با من پیوند ببندی معجزه می شود! گندم كه طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می كند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.
    - فقط چیزهایی را كه اهلی كنی و با آنها پیوند ببندی می توانی بشناسی.
    - آدم بزرگ ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده می خرند. ولی چون كسی نیست كه دوست بفروشد آدم ها دیگر دوستی ندارند.
    - زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست.
    - در صورتی كه اهلی ام كنی و با من عهد و پیمان ببندی، اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه بعد از ظهر حس می كنم كه خوشبختم . هر چه ساعت پیشتر می رود، خوشبختیم بیشتر می شود. در ساعت چهار به هیجان می آیم و نگران می شوم و آن وقت قدر خوشبختی را می فهمم.
    - فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.
    - آدم بزرگ ها این حقیقت را فراموش كرده اند كه همان مقدار وقتی كه برای گلت صرف كرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است. انسان مسئول همیشگی آن گل می شود.
    - آدم هیچ وقت آن جایی كه هست راضی نیست.
    - چه خوب است كه آدم، حتی در دم مرگ، دوستی داشته باشد.
    - چیزی كه مایه زیبایی خانه و صحرا و ستاره است از چشم سر پنهان است.
    - چراغ را باید محافظت كرد: چه بسا اندك بادی آن را خاموش كند.
    - آدم ها آنچه را می جویند نمی یابند و با این همه آنچه به دنبالش می گردند بسا كه در یك گل یا در اندكی آب یافت شود.
    - چشم نابیناست. با دل باید جست و جو كرد.
    - اگر كسی به سؤالی جواب ندهد، ولی سرخ شود این خود به معنی جواب مثبت است.
    - آنچه مهم است با چشم دیده نمی شود.
    این تن آدم مثل یك پوسته كهنه دور انداختنی است. پوسته های كهنه دور افتاده كه غصه ندارند.
 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا